همه آن چه منم ...

گاهی لغات نمیتونن همه حس آدمی رو بی بدیل منتقل کنن راهی از دل باید ....

همه آن چه منم ...

گاهی لغات نمیتونن همه حس آدمی رو بی بدیل منتقل کنن راهی از دل باید ....

To Break the Rules!

 

نوشتن جزئی دلپذیر از بطن من است که حتی فاصله ای چنین، مرا از روای آن باز نمی دارد . 

کاش آنقدر درگیر آهن و سنگ نمی شدم که کاغذ با من قهر کند ... 

هر روز که می گذرد تکه ای به من اضافه می شود و گاه خسته و بی حوصله از این همه تکه، که وزن ادراک مرا بالا می برد ،دلم چنان هوای نوشتن دارد که انگار مرغی ، پریدن از قفسی را ... 

کاش بشود تمام تردیدها را از میان برد ! 

آنقدر درصد اطمینانم از آنچه تاکنون غلط می پنداشتم- به درستیش- بالاست که تردید را محض خالی نبودن عرضه در آن راه است . 

بزرگ شدن دلچسب نیست . 

دل آدم می گیرد از آن ... 

 

دلم می خواست آنقدر تردید از من دور می شد که راحت قوانین را بشکنم . این چارچوب های فسیلی، که برای نسل من زیادی کهنه اند ... 

علیرغم احساس تنگی نفسی که دارم ، از زیستن بی قاعده هم بیزارم . شاید از رهایی مفرط خوفناکم ... 

28 سالگی ، سخت است .  

اعتقاداتم دچار ارتعاش گردیده اند . 

 و ترس  

         و تردید   

اجازه فروپاشی آن را نمی دهند و چندی است ، لابد بر این پایه های مرتعش ماندن ، امانم را بریده است . 

پیش تر ، هرگاه در بحران فرو می رفتم ، به زمان متوسل می شدم . به خود امید لحظه ای روشن در آینده را می دادم . اما اکنون ، 

عامل ، منم ... 

و این من گم گشته را باید پیدا کنم ... 

باید .... 

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز  

                                              ورنه در مجلس رندان خبری نیست که نیست  

   شیر در بادیه عشق تو روباه شود    

                                              آه از این راه که در آن خطری نیست که نیست ....

نظرات 6 + ارسال نظر
مارمولک 1388/06/07 ساعت 11:47 ق.ظ

سلام.
حال همه‌ی ما خوب است.
ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور
که مردم به آن شادمانی بی سبب می‌گویند.
با این همه عمری اگر باقی بود٬
طوری از کنار زندگی می‌گذرم که نه زانوی آهوی بی جفت بلرزد
و نه این دل ناماندگار بی درمان...

تا یادم نرفته است بنویسم حوالی خوابهای ما سال پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیات آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است
اما تو لااقل حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا شبیه شمایل شقایق نیست؟

راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام
خانه‌ای خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار
هی بخند

بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت.
دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سفید از فراز کوچه ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد.
یادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نامه‌ام باید کوتاه باشد، ساده باشد،
بی‌حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم:
حال همه ی ما خوب است،
اما تو باور نکن.

فرزانه 1388/06/07 ساعت 10:58 ب.ظ

سلام....اونقدر قشنگ نوشته ای که شاید نشه همهی احساساتمو واست بنویسم....شاید اگر بهت بگم که این فقط تو نیستی که درگیر آهن و سنگ شده ای و با کاغذ قهر ،باورت نشه....اما اینو خوب می تونی بفهمی که گاهی فاصله گرفتن با کاغذ هم می تونه یه انفجار قشنگی توی ذهن آدم پیش بیاره که خیلی قشنگتر بشه نوشت یا بهتره بگم خیلی قشنگتر بشه زندگی کرد..............و

فرزانه(دنباله) 1388/06/07 ساعت 10:59 ب.ظ

با گذر همین زندگیه که می شه اونقدر تکه های اضافه شده بهت رو (البته به زبون خودت)،زیبا درک کرد و باهاشون کنار اومد که هرچند خسته و شکسته هم بشه زشتی های زندگی رو با قشنگیاش آمیخته کنی و به چشم خستگی به اونا نگاه نکنی.....اونوقت میتونی لذت بزرگ شدن روو حس کنی.....بزرگ شدنی که شاید با بزرگ شدن همه ی آدمهای اطرافت فرق داشته باشه...بزرگ شدنی که با یه دنیل پر از تردید بازهم بتونی همه ی تردیدها رو به یقین برسونی......و همه ی یقین ها رو به اطمینان .............
زندگی درسته که خیلی سخته اما اون عاشق بودنشه که آدمو پایدار نگه می داره..........اون عشقی که هر کسی نمی تونه تجربش کنه و خدا باید طرفش رو خیلی دوست داشته باشه که عاشقش کنه....تا لذت بزرگ شدن رو خودش بچشه با همه ی سختی ها و تجربه هاش، نه با مال و ثروتی که خیلیادارند اما بدون ..........و در آخر فقط دوست دارم یه جمله بهت بگم شاید از همون یه جمله بتونم جواب چند سطر آخر نوشتت رو بدم..............
به او اعتماد کن........وقتی که تردیدهای تیره به تو هجوم می آورد...........خدایا تکیه گاه من تویی پس...چه کسی می تواند مرا تحقیر کند...........
بهاری باشی تا همیشه با یه دل پر از سبز

کیف کردم از این جمله ات:
وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورد ...
.
تو این همه احساسو از کجا آوردی دختر!!

مهسا جون خیلی زیبا و سرشار از احساس بود. نوعی همدردی و همزبونی داره

[ بدون نام ] 1388/06/08 ساعت 09:34 ق.ظ

مهسای عزیزم

کاش همه مثل تو جرات بیان واقعیت ها را داشتن. مهسا جون
میدونستی که کل زندگی یعنی تردید. فکرشا بکن تو ُ تو هر لحظه هم از بودنت تو لحظه بعد تردید داری. شاید همین تردیدهاست که زندگی را در عین سختیُ زیبا و قابل کاوش می کنه.
تردید همیشه هست اما اون چیزی که قابل اطمینان استُ صدای دلمونه . اینقدر گوشامونا با صداهای غیر طبیعی پر می کنیم که صداهای اصلی را نمی شنویم. کافی است یه روز بریم تو طبیعت و با اون خلوت کنیمُ اونوقت می بینی که اینقدر چیزها برای شنیدن هست که همون آهن و سنگی که گفتی نمی زارند بشنویمشون. اون چیزی که قایل تردید نیست خوشبختی آدم هاست و میدونی که هر کی مسئول خوشبختی خودش و بس. بدون که خوشبختی را تجربه کردنُ دل شیر می خواد. چون باید به صدای قلبت توجه کنی و بر ترسُ بی پناهیُ سنت شکنیُ و خیلی چیزهای دیگه غلبه کنی.


سنت شکنی ...
این یه قلمو خوب اومدی .. کاش بتونم .

مریم مقیمی 1388/06/08 ساعت 10:31 ق.ظ

تولد دوبارت مبارک
از کی شروع کردی؟

از دیروز...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد